به هوای
به هوای قلب من آمدی و گفتی عاشقی ،اما اینک هوای قلبم را نداری
به عشق بودنم آمدی و گفتی عاشقم هستی ، گفتی مثل دیگران بی وفا
نیستی و تا آخرش با من هستی
اینک نه وفا را میبینم و نه محبتی از تو
حالا تنها خودم را میبینم و چشمهای خیسم را ، اینک تنها قلبی شکسته را
در سینه حس میکنم که
آمدی و یک یادگاری تلخ در قلبم گذاشتی و اینک هوای قلبم را با حضورت
سرد کردی
نمیخواهم دیگر با غروب روبرو شوم ، غروب همان آتشی است که در این
لحظه های تنهایی بیشتر میسوزاند دلم را
خیلی دلم میخواهد فراموشت کنم ، خیلی دلم میخواهد عاشقی را از قلبم
دور کنم ،اما نمیتوانم!
پنجره را ببندید ، تحمل ندارم ببینم آن غروب پر از درد را …
نظرات شما عزیزان: